مثل یک درنای وحشی
مثل یک درنای وحشی تا افق پرواز کن
قصه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرار زخم کهنه ی دیروز نیست
بالهای قدرتت را رو به فردا باز کن
دلنوشته
روز سیصد و بیست و پنجم پاکی
به امید روزی که در کنار هم باشیم
کودکی شیرینی داشتم پر از هیاهو پر از شوق پرواز اما ساده و پر اشتباه
به پرنده هایی که عشق میورزیدم بر قفس تنهایی به زنجیر میکشیدم از
برای ضیافت انها و برای لذت خویش اکنون به جوانی رسیدم سبز نیستم
بهاری هم نیستم رنگ خاکم سردو بی روح ارام مثل یک پرنده کوچک که در
لانه خود ارام خفته و منتظر مادرشه و اکنون من مانده ام و ارزوی به پرواز در
امدن این پرنده زخمی بال
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین منو عشق تو فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه بایدبروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و اثر از چلچله ای تیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و انوقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله اینیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
اسمان به زمین گفت این بالا خیلی خوبه . همه جا رو میشه دید دریا به اسمان
گفت این پایین از اون بالا خیلی بهتره چون از اینجا فقط تو رو میشه دید تو که تنها
دنیای منی
تقدیم به تنها اسمان قلبم m
بس که میترسم از جدایی ها.........
میگریزم از اشنایی ها..........
دلی از سنگ خارا خواهم ساخت ...........
تا نرنجد از بی وفایی ها.........
تقدیم به تمام سوخته دلان طریق عشق
چقدر متفاوت اند ادمها...........
عشق برای یکی دلگرمی........
و برای دیگری سرگرمی.........
واخرش.......................